خط‌خطی

بارها و بارها تصمیم‌گرفته بود بنویسد، اما هرگز موفق به انجام این‌‌کار نشد. در حقیقت با خودش درگیر بود که از کجا آغاز کند و چه چیزی را خط‌خطی نماید. باری تصمیم‌گرفت بنویسد؛ ولی بعد از ساعتی دید که اطراف‌اش پر است از کاغذ مچاله شده، هرگز نتوانسته بود آن‌چه را می‌خواست بنویسد، یا از نگاشته‌هایش بد‌اش می‌آمد، نه از نگاشته هایش بد‌اش نمی‌آمد بلکه در واقع از وجود خودش بداش می‌‌آمد. او هستی را دوست نداشت، اصلا برایش سوال بود که چرا و برای چه در این دارفانی دارد پرسه می‌زند؟ چه کسی تصمیم‌گرفته تا او باشد و هرآن‌چه را نمی‌خواهد ببیند و دارد یکی‌یکی از نظر می‌گذراند و هرروز دارد در خودش فرومی‌رود و نابود می‌شود. نه! نابوداش می‌کنند، از بس اطرافیان‌اش سربه‌سراش می‌گذارند دگر نمی‌خواهد باشد. گاهی چنان در خودش غرق می‌شد که دوستان‌اش به تمسخر‌اش می‌گرفتند و می‌گفتند این یکی دگر دارد کم‌کم عقل‌اش را از دست می‌دهد، یکی می‌گفت اصلا از کجا معلوم که از همان بدو تولد از نعمت عقل محروم بوده است، هرکه حرف خودش را می‌زد. تنها چیزی که می‌تواند به آن‌ توجه کرد این است که او برای خودش زندگی می‌کرد و دگران و حرف‌هایش برای او اهیمت نداشت. در این وضعیت داشت از تنهایی کم می‌آورد، گاهی چنان با خودش حرف می‌زد که دگر خودش هم باور می‌کرد دارد از فرط تنهایی دیوانه می‌شود. گاهی چنان کلمات در ذهن‌اش وزوز می‌کرد و سوسو می‌زد که تصمیم به نوشتن می‌گرفت و چند سطری را خط‌خطی می‌کرد، اما این‌بار به راستی باورش شد که از نگاشتن بداش می‌آید. او هرگز نمی‌خواست بعد از خودش چیزی به جا بگذارد، حتا کاغذ پاره‌ای که در آن تنها اسم‌اش نگاشته باشد، او آن‌چه را می‌نگاشت مچاله می‌کرد و آتش‌اش می‌زد، ولی این تنها کاغذهای مچاله شده نبود که آتش می‌گرفت بلکه تمام وجود او نیز با آن آتش می‌گرفت که چرا دارد این کار را می‌کند؟! چرا دارد خودش را دستی‌دستی نابود می‌کند، مغزاش به جوش می‌آمد و دوباره تصمیم‌ به نگاشتن می‌گرفت تا آن‌چه را نابود کرده است از نو خلق نماید، اگر خودش این‌بار دوست نداشته باشد لااقل بعد از او کسی پیدا خواهد شد که آن‌را حتا برای یک‌بار و از سر وقت‌گذرانی هم که شده باشد مرور نماید که او چه انسان بدردنخوری بوده است حتا برای خوداش. او قدم‌‌زدن را دوست داشت و برای گردش دل‌اش لک می‌زد اما در ویرانه‌ی که او داشت روزها را شب و شب‌ها را به روز می‌رساند، مکانی برای قدم‌زدن و هواگرفتن نبود، او دوش‌گرفتن زیر آفتاب را دوست داشت، روزها را از ناگزیری درجاده‌های تودرتو قدم می‌زد و می‌دید که مردم دارد کم‌کم از آفتاب بدشان می‌آید و فصل گرما را نفرین می‌کند و با بادبزن گرما را از خودشان دور می‌کنند. ولی او بدون کدام حرف از کنار آنان می‌گذشت و از گرمای آفتاب حس خوبی برایش دست می‌داد. او اهل گردش بود، حبس شدن در خانه را دوست نداشت، و طبیعت را دوست داشت، عاشق آب بود و دیوانه گردش در ساحل بی‌کران زندگی، او جاده‌ها را حفظ بود و گاهی با خودش می‌گفت اگر با این حالت پیر هم بشود و دگر نتواند چیزی را ببیند هرگز جاده را فراموش نخواهد کرد و بارها و بارها در جاده‌ها گام خواهد برداشت و همه‌ی انسان‌هایی را که دارند با چشم سر می‌بینند به چشم دل خواهد دید و برای‌شان به نشانه‌ی آشنایی دست تکان خواهد داد...

یونس قدمی

جهان را...

جهان را

به وسعت

یک محله می‌خواهم

تا

همه‌اش در

تو!

خلاصه شود...

یونس قدمی

انسان روح خود را «داو» نمی‌گذارد

انسان روح خود را «داو» نمی‌گذارد         

این آدمی‌ـ‌انسان هرکاری می‌کند تا به مقصد‌اش برسد و در این گیرودار ممکن است روح‌اش را هم به «داو» بگذارد. در طول زندگی برای یک‌بار هم که شده چنین کاری را انجام می‌دهد و آن از این‌قرار است، که روحش را به «داو» نمی‌گذارد مگر این‌که دل به کسی داده باشد که تمام هست‌وبوداش او شده باشد در این صورت  یا در حقیقت روح‌اش را به «داو» گذاشته است. دگر برایش مهم نیست که در این «داو» برنده می‌شود یا می‌بازد. چون در هردو صورت او را با خود یعنی؛ در قلب خود برای همیشه دارد اگر برنده‌ی میدان هم باشد روحش نزد آنی که به او دل‌داده است «داو» است، و اگر بازنده‌ی میدان باشد که برای همه‌ی عمر این روح‌ اوست که نزد معشوق به «داو» می‌ماند و او این بر دنیا بدون روح به‌تنهایی روزها را به شب می‌رساند و شب‌‌ها را به پایان بدون این‌که کاری انجام داده باشد. چون او دگر قمار زندگی را باخته است و چیزی برای رو کردن ندارد و دگر از این میدان دوری می‌کند و گوشه‌ی عزلت و تنهایی می‌گزیند و این‌طوری برای همیشه روح‌اش را به آنی که ندارد و مال دگری است به «داو» که هیچ، در حقیقت «هدیه» می‌کند برای این‌که او خوش‌بخت باشد...

این تنها آرزوی است که این انسان می‌تواند...!

یونس قدمی

پرییشانی

با یک واژه پرییشانی من آغاز می‌شود؛

من به قدرت، توانایی و تاثیر‌گذاری واژه‌ها ایمان‌دارم، اصلن تمام هستی و نیستی مرا واژگانی که در ذهنم دارم و یا از کتاب‌هایی که خوانده‌ام برداشته و در ذهنم جا برایش درست کرده‌ام شکل می‌دهد.

بدون این واژگان من هیچم، یعنی؛ در حقیقت من‌ای وجود ندارد و نمی‌توانم جایگاه خودم را در روی زمین دریابم که تا چه اندازه جا اشغال کرده‌ام-اما گاهی یک واژه چنان پریشانم می‌کند که بارها به خود لعنت می‌فرستم ای‌کاش! این واژه‌ها را در ذهنم جا نمی‌دادم، ولی گاهی از این ناراحتی چنان مسرورم که کسی ارزش چنین واژه‌ی را درنیافته است و من به این موفقیت رسیده‌ام...

یونس قدمی