Paieez
Paieez

Paieez

انسان ممکن است با یک نفر بیست سال زندگی کند
و آن شخص برایش یک غریبه باشد،

می تواند با یک نفر بیست دقیقه وقت بگذراند و تا آخر عمر فراموشش نکند.

{اوریانا فالاچی}

از نامه بنیامین به گرشوم شولم

والتر بنیامین

((... همچون کسی که در کشتی شکسته ای، از تیرکی در حال سقوط آویزان شده باشد. اما؛ او از آنجا نشانه ای به رهایی را باز یابد)).

از نامه بنیامین به گرشوم شولم

وظیفه ی ما چیست؟

وظیفه ی ما چیست؟


وظیفه ی ما چیست؟

و ما برای چه اینجاییم؟

به راستی من هم نمی دانم؟

شاید وظیفه ی ما این باشد.

صبح ها وقتی که خورشید بر می آید.

دوباره برخیزیم و دوباره متولد شویم.

پی به راز هستی ببریم،

چگونه؟

یا اینکه به دور نمای زندگی فکر کنیم.

شاید بتوانیم یک دریچه ی کوچکی برای خود و هم نوعان خود بگشاییم،

اما؛ با این همه باز هم متردد هستم،

چون با این کاهلی ایی که در خودمان سراغ داریم.

شاید از عهده ی این کار نتوانیم برآییم.

چه، باید کرد؟

نمی دانم؟

باید نزد دانایی رفت؛

و راز مساله را از او جویا شد.

ما که نمی توانیم برای خودمان کاری بکنیم.

شاید او بتواند راهی را به ما نشان دهد.

با این هم باز امیدوار نیستم،

دنبال دانا به کدام سرزمین برویم؛

که رفته راز این همه بدبختی های مان را از او جویا شویم.

پس، چه باید کرد؟

تنها این به ذهنم می رسد خودمان باید فکر کنیم.

تا شاید نوری بتابد و راهی نمایان شود.

تو! راه حلی می دانی؟

نه، من چیزی به ذهنم نمی رسد.

ها! یک چیز به ذهنم رسید.

باید از خدا بخواهیم،

تا دوباره متولد شویم و آن همه روز هایی را که هدر داده ایم از نو جبران نماییم.

 

به گفته ی شاملو

این طلسم کهنه کلید اش به مشت توست؛

«باکس مپیچ بیهوده، آیینه ی بجوی!»

پاییـــــــــــــــــــــز در راه است

پاییـــــــــــــــــــــز در راه است


پاییز در راه است!

با آمدنش،

برگ طبیعت ورق خواهد خورد.

رنگ های زرد و نارنجی پدید خواهد آمد.

دیروز را ورق خواهم زد و خاطرات اش را مرور خواهم کرد.

و در حسرت فرصت های از دست رفته فکر خواهیم کرد.

در روز های سرد.

صدای خش خش برگ ها از لابلای صفحات پاییزی شنیده خواهد شد.

و شاخه ها در انتظار یک بهار دیگر خواهد ماند.

و گیا ها در برابر باد های پاییزی حرفی برای گفتن نخواهد داشت.

آسمان ابری خواهد شد.

باران خواهد آمد،

و زمین سیراب خواهد شد،

و پاییز پیک زمستان خواهد بود،

و خبر از سرمای بی رحم زمستان خواهد داد.


و چه زیبا گفته است "سپهری"

چتر ها را باید بست،

زیر باران باید رفت،

فکر را، خاطره را، زیر باران باید برد.

با همه مردم شهر, زیر باران باید رفت.

{قدمی}