Paieez
Paieez

Paieez

وظیفه ی ما چیست؟

وظیفه ی ما چیست؟


وظیفه ی ما چیست؟

و ما برای چه اینجاییم؟

به راستی من هم نمی دانم؟

شاید وظیفه ی ما این باشد.

صبح ها وقتی که خورشید بر می آید.

دوباره برخیزیم و دوباره متولد شویم.

پی به راز هستی ببریم،

چگونه؟

یا اینکه به دور نمای زندگی فکر کنیم.

شاید بتوانیم یک دریچه ی کوچکی برای خود و هم نوعان خود بگشاییم،

اما؛ با این همه باز هم متردد هستم،

چون با این کاهلی ایی که در خودمان سراغ داریم.

شاید از عهده ی این کار نتوانیم برآییم.

چه، باید کرد؟

نمی دانم؟

باید نزد دانایی رفت؛

و راز مساله را از او جویا شد.

ما که نمی توانیم برای خودمان کاری بکنیم.

شاید او بتواند راهی را به ما نشان دهد.

با این هم باز امیدوار نیستم،

دنبال دانا به کدام سرزمین برویم؛

که رفته راز این همه بدبختی های مان را از او جویا شویم.

پس، چه باید کرد؟

تنها این به ذهنم می رسد خودمان باید فکر کنیم.

تا شاید نوری بتابد و راهی نمایان شود.

تو! راه حلی می دانی؟

نه، من چیزی به ذهنم نمی رسد.

ها! یک چیز به ذهنم رسید.

باید از خدا بخواهیم،

تا دوباره متولد شویم و آن همه روز هایی را که هدر داده ایم از نو جبران نماییم.

 

به گفته ی شاملو

این طلسم کهنه کلید اش به مشت توست؛

«باکس مپیچ بیهوده، آیینه ی بجوی!»

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.